بهترین ها



شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیراز
خیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)
از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به امید پولداری.


دیشب داشتم با دوستام چت می کردم.منو فاطمه داشتیم از این میگفتیم که تازگی داریم میریم سرکار و مبینا می گفت که چقدر شماها دنبال کارید بابا.از خودش گفت که زیاد حوصله نداره و قصد داره بچه دار بشه.ریختیم سرش که به خاطر بی حوصلگی میخوای بچه دار بشی؟ و اون گفت که نه،بی حوصلگیش از این گذراهاست که همه دچارش میشن.بعد اومد پی وی من و حدود یه ربعی حرف زدیم و اونجا فهمیدم که یه جنین سقط کرده.البته اگه بشه بهش گفت جنین،چون قلب هنوز تشکیل نشده بوده و واسه این حالش خوب نیست.اینا رو نمیخواست تو گروه بگه.فکر کنم آخر حرف هامون حالش بهتر شد.یه حالی شدم وقتی دیدم دوستم ناراحته.اصلا فکر نمی کردم یه روز ناراحت ببینمش ولی زندگی حتی بی خیال ترین آدما رو هم به چالش میکشه.
دیروز یه ویدئو دیدم راجع به تفاوت همدردی و همدلی.قبلا هم دیده بودمش.الان که دارم به چت دیشب فکر میکنم حس میکنم من دقیقا کار درست رو کردم.یعنی جوری با دوستم حرف زدم که انگار منم تو اون موقعیت بودم و تهش حس بدش راجع به اتفاقی که براش افتاده بود با حس بهتری جایگزین شد.


1.دخترخاله ام میخواست واسه بچه هاش بازی فکری بخره.گرون هم بودن.ده دوازده تا بزرگسال جمع شده بودیم دور غرفه ی بازی و داشتیم با اسباب بازی ها بازی می کردیم و دستورالعمل هاشون رو میخوندیم تا بالاخره یه بازی رو انتخاب کرد.فکر کنم فروشنده بعد از رفتن مون نفس راحت کشید.
2.قبلش رفته بودیم سینما و یه فیلم دیده بودیم که واسه بچه های 4 ساله مناسب بود.چرا روی پوستر فیلم ها برچسب رده ی سنی نمیزنن خب؟
3.مسافرت بودم و کلا یادم رفته بود کاپشنم رو با خودم بردارم و کل هفته رو با ژاکت زیر مانتو سر کردم و فهمیدم میشه بی کاپشن بود و نمُرد.عادت کردم به هوای سرد.
4.معلم کلاس زبانم کوچیکتر از منه.اولش حس خود کم بینی بهم دست داده بود ولی کم کم با خودم کنار اومدم که تو شرایطش رو نداشتی و اون تو شرایط مناسبی بوذه احتمالا.خودت رو با کسی مقایسه نکن.ازش خوشم میاد،دختر بامزه ایه.بلده چجوری کلاسو برگزار کنه و عاشق کلاسمم.دو ساعت کلاس رو نمیفهمم چطور میگذره.
5.دارم به این نتیجه میرسم که بعضی وقتا کلک زدن و وانمود کردن واسه پیشبرد کارت بد نیست.اگه به نتیجه ی مورد نظرمون برسیم واسه همه ی طرفین بُرده.


میبینی توروخدا؟
یه ماهه سردرد شدید دارم و بالاخره به ذهنم رسید نکنه از چشمامه؟ و بله،از چشمام بود.نیم شماره ضعیف تر شده و حالا به اون درجه ای رسیده که میتونم به لازک فکر کنم.یه شیشه عوض کردن چقدر گرون بود.65 هزار تومن! و تازه با خوشحالی عینک دومم رو هم داده بودم واسه تعویض شیشه که وقتی گفت این یکی به خاطر فریم لس بودن باید شیشه ی نشکن براش بندازم و میشه 150 هزار تومن،گفتم ماه بعد میام میگیرم.فعلا بیعانه دادم.
از مغازه های میوه فروشی خوشم میاد.لذت میبرم وقتی اون همه رنگ رو میبینم.غذا درست کردن با سبزی جات رو هم که نگم براتون چقدر دوست دارم.این یکی دو روزه هم میوه فروشی ها و دست فروش ها کلی کدو حلوایی و چغندر و انار و هندونه واسه یلدا آوردن و کیف میکنم از دیدن شون.کلا اونقدر که از دیدن اینا لذت میبرم خوردن شون رو دوست ندارم.

این خارجی ها فکر کردن فقط خودشون بلدن کدو حلوایی تزئین کنن واسه هالووین.نمیدونن ما خودمون شب یلدا داریم.

     


پ ن: یعنی تو شهرای دیگه هم اینا رو درست میکنن؟


خودمو به خواب زده بودم تا از اتاقم بیرون نرم و با مهمون ها احوال پرسی نکنم،چون حالم خوب نبود.سرما خورده بودم و تقریبا دو هفته بود که با سردرد شدید از خواب بیدار می شدم که چند روز پیش اتفاقی فهمیدم فشارم هم پایینه.

بلند حرف میزدن و بعضی وقتا میخندیدن و منم می شنیدم.مامان بعضی وقتا وسط حرفاش می گفت من در این مورد نظرم چی بوده که نشون می داد خودش هم باهاش موافقه.زیاد از حرفای من مثال میزد.

امروز ظهر وقتی با بابا داشتن چای میخوردن مامان درباره ی صبح که رفته بود خونه ی مامان بزرگم حرف زد و بابا پرسید:"داداشت هم بود؟چی می گفت؟" و مامان جواب داد:"چرت و پرت.می گفت که نمیبینی فلانی از وقتی پسردار شده اصلا حالش بهتره و شادتره؟ (پسر فلانی 16 سالشه و بعد از اون هم یه دختر 8 ساله داره.) خودش که اون طوریه فکر میکنه بقیه هم مثل اونن." و بابا جواب داد:اه! ( واکنشی که سرزنش و بد اومدنش رو نشون میده.) و من داشتم فکر می کردم شما منو فمینیست بار آوردین.



وام گرفته و میخواد دامداری راه بندازه.از بچگی تو این کاره و چم و خم کار رو بلده.دیروز با برادرش رفته بود واسه معامله ی گوسفند.گوسفندا بره هم داشتن.بار ماشین کردن و برای این که تو هوای سرد بره ها نمیرن جلوی نیسان سوارشون کردن!خودش هم با گوسفندا نشسته عقب.تو راه بارون اومده و خیس شدن.وسط راه دیده یکی از گوسفندا مونده زیر دست و پای بقیه گوسفندا و انگار میخواد بمیره.نگه داشتن و چاقو خواسته که سر ببره که برادرش گفته:چی؟سر ببری؟!یک و هشصد دادی که نرسیده به خونه سر ببری؟نفس مصنوعی بده.و اون همین کارو کرده و گوسفنده زنده مونده.



همون قدر که برگزار کردن عروسی سخته کنسل کردنش هم سخته.قرار بود فردا عروسی خواهرم باشه که یکی از فامیل های دامادمون فوت کرد و مامان تلفن دست گرفت و به مدت دو روز زنگ زد به تمام مهمون های راه دور و بعد نزدیک و با تکرار یه جمله به اندازه ی سی صد بار اطلاع داد که عروسی کنسله.نوازنده ای که چند ماه عروسی رو به خاطرش عقب انداختن تا اونو بیارن کنسل شد و بهش خسارت پرداخت شد.آرایشگاه کنسل شد و لباسش رو هم دوخته وگرنه باید اونو هم کنسل می کردن.حالا باید دوباره برنامه بریزن کی جشن برگزار کنن.

خواهرم حالا که عروسی کنسل شده میخواد یه سری چیز بسازه به عنوان هدیه بده به مهمونا.احتمالا یه روز میره آرایشگاه و بعد آتلیه که عکس هاشون رو بگیرن تا روز جشن مجبور نباشه تمام این کارها رو با هم انجام بده.از آرایشگاه رفتن برای ساعت های طولانی فراری بود و من این راه رو بهش پیشنهاد دادم تا روز جشن مجبور نباشه از صبح زود بشینه زیر دست آرایشگر.

این سنت ها خیلی روی مخ منن.درسته که بعضیاشون جالبن و خوش میگذره ولی بعضی هاشون مثل عروسی برای من طاقت فرساست.طاقت ساعت های طولانی توی جمع بودن رو ندارم.انرژیم تموم میشه.اگه بعدش بشینی کنج عزلت خودت خوبه ولی بدیش همینه که بعد از عروسی چیزی به اسم پاتختی وجود داره.به نظرم جشن خوب اونه که عروس مجبور نباشه گریم کنه و کل جشن با شام 3 ساعت باشه و بعدش هم بری ماه عسل تا پاتختی کنسل شه.به عروس و داماد تو جشن خودشون خوش نگذره چه فایده داره اون همه هزینه کنن؟جای شکرش باقیه از سر و ته مراسم ها یه جوری زده شده و مثل قدیم ها عروسی ها طولانی نیست.



مردها هم بچه هاشونو با خودشون میبرن باشگاه؟
باشگاه ما اینجوریه که علاوه بر مربی و کمک مربی،بعضی هم باشگاهی ها هم بچه هاشونو با خودشون میارن اونجا.یا نوزادن و تو کریر،یا چهار پنج ساله ان و هرکاری مامان شون بکنه اونا هم انجام میدن.یکم هم صمیمی میشن با همدیگه بازی می کنن.
همیشه برام سواله که چرا وقتی یه زوج بچه دار میشن اونی که باید از کارش بگذره مادره.در شرایطی که درآمد مرد بیشتره برام قابل درکه ولی تو شرایط برابر نمیفهمم.بچه ی هر دوشونه دیگه،تازه از نظر سختی نگهداری هم بخوای بسنجی زن نه ماه نگه داشته بچه رو.حالا نوبت مرده.برای بچه هم که تا شش ماهگی فرقی نداره کی مواظبشه.یه سری نیازها داره که هر کسی میتونه رفعش کنه.شیر هم میشه براش تو شیشه نگه داشت.شش تا هجده ماهگی اضطراب جدایی داره که اونم فقط یه مراقب بیست و چهار ساعته ی ثابت میخواد.هم چنان برای بچه مامان یا بابا فرق نداره.

مردسالاری نگهداری بچه رو وظیفه ی زن دونسته و بر اساس عرفی که ساخته شده قانون ایجاد کردن.الان قانون باید عوض شه،باید از زن و شغلش حمایت بشه و برای بارداری و بچه دار شدنش کاری کنن که شغلش  رو از دست نده.اما اینا برای ایران به نظرم خیلی دور میرسه.خیلی دور و نا امیدانه.


اگر از شما پرسیدند که ارزش پول کشور X چقدر است، یک راه خوب این است که بپرسید: اگر آن کشور از روی نقشه‌ی جهان حذف شود، دنیا دلش برای چه چیزهایی تنگ خواهد شد؟ نقطه‌ی شروع حلِ معادلات اقتصادی، این جمله است. بقیه‌ی پارامترها فقط این جواب اولیه را کمی تعدیل می‌کنند.
اینو چند وقت پیش تو سایت شعبانعلی خوندم(تو لینک هام هست.) و هی تعمیمش میدم به خودم.اگه نباشی دلشون برای چیت تنگ میشه؟بعد هی سعی میکنم آدم تر باشم.



سالم زندگی کردن خیلی گرونه.هم گرون و هم سخت.در نظر بگیر به اندازه ی یه قوطی بزرگ روغن آفتابگردون بخوای از عصاری بگیری حدود 250 تومن میشه.بخوای قند و شکر مصرف نکنی باید کشمش و توت خشک و انجیر مصرف کنی که خشکبار گرونه.حالا گوشت و تخم مرغ و لبنیات تازه خریدن به نسبت آسونه و تفاوت قیمت چندانی نداره.سبزی جات هم تازگی گرون شده آدم نمیتونه راگو بپزه.این وسط اضافه کن که بخوای سبز خرید و زندگی کنی،سرگیجه میگیری.واسه خرید هرچیزی باید بگردی فله شو پیدا کنی و ظرف ببری با خودت و تازه این در صورتیه که فروشنده باهات همکاری کنه.بعضی چیزا هم که غیرپلاستیکیش پیدا نمیشه و خودت باید بسازی.این میشه که کلا بیخیال دغدغه ی محیط زیستی و سالم خوریت میشی.

خصوصی سازی تو ایران به این صورته که دو هفته س تلفن ما و اینترنت مون بدون هیچ دلیل و بدهی قطعه و هر روز تماس گرفتن و سر زدن به مخابرات فایده ای نداشته و آخر هم که اومدن وصلش کنن تلفن ما رو وصل کردن برای ده تا همسایه اون ورترمون.


بی عدالتی با انسان چه می کند؟درسته،خشمگینش میکنه.دلت میخواد بزنی طرفو له کنی یا اگه امکانش نباشه یه چیزی بشی که چون در بیشتر وقت ها امکانش نیست نگه میداری تو خودت و سر یه فرصت نامناسب خالی میکنی سر یکی دیگه.بدترین کار ممکن،چون باعث میشه این چرخه ادامه پیدا کنه و بشیم یه جامعه ی ناسالم و پرخاشگر.فکر میکنم بهترین کار این باشه که در همون لحظه عصبانیت مون رو نشون بدیم.تجربه ی من نشون میده اگه در برابر بی عدالتی و فضولی و وقاحت دیگران عکس العملی نشون ندی دفعه ی بد جری تر میشن و با پررویی بیشتری و بدتر از اون با دیگران رفتار میکنن.اینجا تو مقصری که باعث شدی یه چیز بد تو جامعه بیشتر بشه.
دیشب

این ویدئو رو دیدم و با گریه رفتم خوابیدم.دوست داشتید ببینید.


تو خانواده همیشه بهم گفتن از این شاخه به اون شاخه نپر،چون من یک از شاخه پر قهار هستم.اما حرف هاشون فایده نداشت و در نهایت من الان کلی چیز بلدم که تو هیچ کدوم هم قوی نیستم:) اگه خانواده این قدر بهم حس گناه نمی داد از این همه شاخه عوض کردن،خیلی وقت بود که شادی بیشتری داشتم.حالا الان نمیخوام غر بزنم.اومدم یه ویدئو نشونتون بدم که کشف امروزم رو بفهمین:اگه هدف زندی شادی باشه،این دانشگاه رفتن و شغل پیدا کردن و درآمد تنها نیست که شادی برات میاره.بلکه دنبال کردن شور و شوق قلبیته که شادت میکنه.کم حرف میزنم

فیلم رو زودتر ببینین.


قسمت اول فصل آخر گات رو دیدم.تهش یه سری جدید از HBO تبلیغ کرد به اسم چرنوبیل.پارسال کتابش رو خوندم.حتی لوگوی اسم فیلم هم همونی بود که تو کتاب نوشته بود:از هم پاشیدن همه چیز.
یکم از کتاب رو با هم بخونیم:

اون شروع کرد به تغییر کردن. و من هر روز انگاری با آدم دیگه ای روبرو میشدم.آثار سوختگی کم کم داشت خودشو نشون میداد:رو دهنش رو زبونش رو گونه هاش.اولش به نظر میرسید یه سری زخم جزئی باشن ولی بعد شورع کردن به بزرگ و پوسته پوسته شدن درست مثل یه لایه ی سفید.رنگ صورتش.بدنش.آبی.قرمز.خاکستری-قهوه ای.حس کردم همه ی این اتفاقا انگار داره واسه خودم میفته.

یادمه یکی بهم می گفت:تو باید بپذیری.این که اون دیگه شوهرت نیست!اون دیگه مرد محبوبت نیست.اون فقط یه تیکه گوشت رادیواکتیویه،اونم با بالاترین درصد آلودگی.نکنه میخوای خودکشی کنی؟

*************

راجع به دخترم بنویسین.بنویسین تا همه بدونن اون الان چهار سالشه و میتونه آواز بخونه و برقصه.رشد ذهنیش نرماله و از این نظر فرقی با بچه های دیگه نداره.فقط بازی هاش با اونا فرق میکنه.اون مدرسه بازی یا مغازه بازی نمیکنه.فقط بیمارستان بازی میکنه.به عروسکاش آمپول میزنه،واسشون دماسنج میذاره و بهشون سرم وصل میکنه.اگه مثلا یکی از عروسکا بمیره روش پارچه ی سفید میندازه.چهار ساله که با هم تو بیمارستان زندگی می کنیم.ما نمیتونیم اینجا تنهاش بذاریم.اون نمیدونه آدما تو خونه هاشون زندگی میکنن نه بیمارستان.وقتی واسه یکی دو ماه میریم خونه میپرسه:کی قراره برگردیم بیمارستان؟همه ی دوستاش اون جان.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

انتخاب یه بخش از کتاب واسه نوشتن خیلی سخت بود.همین چند خط یک ساعت وقت برد.ولی اگه کتاب رو بخونین امکان نداره گریه نکنین.امکان نداره فحش ندید به ت و ایدئولوژی و احتمالا تا یه هفته خواب چرنوبیل میبینین.


چند روز پیش داشتم از کلاس برمیگشتم خونه.سوار تاکسی ای بودم که خطی همونجا بود و چون من تقریبا کل روزای هفته رو صبح ها بیرونم عادیه که همو بشناسیم.راننده هه گفت:خوبه با این همه خطر آقاتون میذارن هر روز بیایین بیرون!
من در کسری از ثانیه تو مغزم:آقاتون؟( یاد شباهنگ افتادم که نمیدونست منظور طرف باباشه یا همسرش)خطر؟اجازه میدن؟؟؟؟
-" چه خطری؟من همیشه با شماها میام." بهش فهموندم تو به عنوان یه راننده ی مرد نمیتونی هیچ غلطی بکنی.چون هزار جا ثبتی.

+"منظورم تصادف و این چیزاست."

پروردگارا!ما تهران زندگی نمی کنیم به خدا!جایی زندگی می کنیم که تصادف پنج ماه پیش یه پراید که کلی فوتی داشت تا چند ماه بحث روزشونه.

-"اگه بخوای این طوری نگاه کنی غذا هم نباید بخوری.ممکنه بپره تو گلوت خفه شی.یا تو خونه ای یهو نفست قطع شه یا قلبت بگیره.هرجایی ممکنه بمیری.دلیل نمیشه خودتو تو خونه حبس کنی.بعدم خانواده ی من تو کارام دخالت نمیکنن که نرو فلان جا،فلان کارو نکن."

بحث رو عوض کرد.

خیلی عصبانی بودم و سعی کردم با حداکثر ادبی که تو اون لحظه ازم خارج میشد جوابشو منطقی بودم و هنوزم فکر می کردم کافی نیست و مثال های غذا خوردن و توالت بدجوری تو سرم اسکی میرفتن.مثال هایی که مامانم همیشه ازشون استفاده میکنه و به طرز عجیبی عالی و قانع کننده ان و هی با خودم فکر کرم:من باید از اینجا برم.من باید از اینجا برم.برم یه جایی که مردم با فرهنگی داشته باشه و فکر نکنن که چون خرج خونه درآوردن با مرده،مجبوره از خونه خارج شه و بره به مبارزه با خطرها! و زن باید حبس شه تو خونه چون کاری نداره بیرون.

این تفکر هیچ دلیلی رو برای بیرون بودن زن از خونه نمیپذیره.حالا تو بیا دلت گرفته باشه و بخوای بری پیاده روی.حتما میخاریدی!


دارم کتاب

جنس دوم رو میخونم و این فکر ولم نمیکنه که چقدر تحریف شده؟چقدر سانسور شده؟نمیتونم هم انگلیسیش رو بخونم،چون زبانم اونقدر خوب نیست.خود همین ترجمه ش هم اونقدر قلنبه سلنبه نوشته شده که روزی یکی دو صفحه بیشتر نمیتونستم بخونم.الان که جلوتر رفته ام و به قسمت های زیستی رسیدم فهمش راحتتره.
کاش یکی بود که هم فرانسه ش رو و هم ترجمه ی فارسیش رو خونده بود و می گفت که چقدر فرق میکنند.


یه ساله یه کاری رو دارم انجام میدم و تا حالا چند تا چیز مهم یاد گرفتم.اولیش رو دوستم بهم از تجربه ی خودش گفت:حریص نباش.دومی رو خودم یاد گرفتم:چهار چشمی کارمو بپام.سومی رو امروز قشنگ با جون و دل فهمیدم و اون اینکه وقتی خراب شد سعی نکن درستش کنی،چون بدتر گند میخوره بهش.جالبه که دلیل این گند خوردن همون حرص زدنه:)

میل نوشتنم ته کشیده.بارها اومدم این صفحه رو باز کردم و چند ثانیه نگاش کردم و دوباره بستم.زندگی خیلی مرتب تر و دلخواه تر از همیشه داره پیش میره ولی موقع نوشتن که میشه فقط چیزای منفی میاد تو ذهنم.ازشون حرف نمیزنم چون به اندازه ی کافی اطلاع داریم و ذهن مون سیاهه.بیایین اگه راهی دارین که باهاش سیاهی ها رو میشورین بهم بگید.برعکس همیشه سکوت نکنین.کامنت بذارین و از تجربیات تون بگین.


یک ویروسی تو این مدت که نمی نوشتم افتاده بود به جونم به نام:وبلاگمو حذف کنم.تنها لطفی که تونستم در حق وبلاگم کنم این بود که نیام سراغش و حالا این ویروس از بین رفته.البته که چون ویروسه از بین نمیره ولی فقط نیست.

اومدم تا یه تجربه به اشتراک بذارم.من چند ساله که اکانت اینستاگرام دارم ولی هیچ پستی ندارم.فالور هم ندارم و اساسا اکانت ساختم تا چند تا پیجی که دوس داشتم رو فالو کنم.حقیقتا هم پیج های خوبی ان و کلی چیز یاد گرفتم.هفته ی پیش نرم افزار رو از روی موبایلم پاک کردم.احساس می کردم گروگان گرفته شدم و هیچ تسلطی روی زندگیم ندارم.من همه ش دو ساعت در روز وقت صرف می کردم واسش و اونا هم پیج های مفیدی بودن نه پیتزا خوردن یه نفر،با این حال این حس چیزی نبود که بخوامش.

چهار روز اول حذف بعد از یه ذره کار کردن فوری موبایلم رو بر میداشتم و دراز میکشیدم رو تخت و به محض باز کردنش میفهمیدم که کاری باهاش ندارم چون اینستاگرام ندارم و دوباره برمیگشتم سرکار قبلی یا اگه تموم شده بود کتاب برمیداشتم میخوندم.من فهمیدم که معتاد شده بودم و خیلی از وقتمو تو اکسپلور میگذروندم.بعد از اون شروع کردم به شب لیست کارای روز بعدم رو نوشتن و انجام دادنش.هنوز خیلی از وقتم بهینه استفاده نمیکنم ولی دارم بهتر میشم.بعد از تجربه ی تلویزیون ندیدنم تو هفت هشت سال پیش این دومین تجربه ای بود که دیدم وقت آدم چطور میتونه آزاد بشه و همین طور خودش.

چند روز پیش تو کلاس زبان یه ویدئو دیدیم راجع به قدرت مدیا که چطور میتونه یه شناخت متفاوت از یه کشور به آدمهای دیگه بده و به نظرم اون ویدئو ادامه ی همین تجربه ی خودم بود.تجربه ی مشابه داشتین؟


یکی با حرف های یه نفر غریبه به بخش تاریک وجودش غلبه میکنه و میشه یه آدم مفید،اون یکی با کتک های پدرش هم غلبه نمیکنه و آخرش میشه جنایت کار.

یه ترم با شور و شوق میری سر کلاس چون معلمش کلی جذاب درس میده و بازی میکنین و یه ترم همه ش به ساعت نگاه میکنی که کی کلاس تموم میشه چون معلم مثل مدرسه درس میده.


بعد از دو ماه دارم صحبت میکنم.این مدت تجربه ی حذف اینستاگرام خیلی جالب بود و بعدش هم کلی پادکست گوش دادم که یه جورایی به اثرات مدیا و اینترنت روی ذهن ربط داشت و من عمیقا درکشون می کردم.اگه علاقمند به شنیدن هستین تو هر برنامه ی پادکستی که دارین بی پلاس رو سرچ کنین.یه پادکسته که مغز کتاب هایی که خوندن رو برامون میگه.

تو این مدت یه مسافرت طولانی رفتم.میخوام از این به بعد بیشتر سفر برم.خریدن تجربه بیشتر از خریدن اشیا خوشحالم میکنه.چه خوب میشد اگه یه دوستی داشتم که مثل خودم به دیدن جاها علاقه داشت و البته مستقل بود تا بتونیم با هم بریم سفر.همیشه تو فیلما به این جور آدما حسودیم میشه.

ماه پیش یه مطلب نوشتم که نشد همون موقع پستش کنم.الان چکش کردم و دیدم پست کردنش الان شاید بی فایده نباشه اما مناسبتی نداره.در مورد ازدواج کودکان بود.


مامانم ده روزه مامان و بابابزرگم رو برده مشهد دکترهای مختلف و کارای خونه افتاده گردن من.نمیدونم واقعا چی بگم و کی رو مقصر بدونم.این خیلی بده که مردی پنجاه و خورده ای سنش باشه و بلد نباشه غذا بپزه یا هنوز بعد از 27 سال یاد نگرفته باشه اخلاق های دخترش رو.از دیشب که باهاش دعوام شده هنوز عصبانیم.از اتاقم کم خارج شدم و یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و احتمالا تا دو روز آینده هم همین طور باشم.

یاد بگیرین از پس کارای شخصی تون بربیایین مردها.مردسالاری شما رو علیل کرده،حواستون رو جمع کنین.آشپزی یاد بگیرین،یاد بگیرین از ماشین های ظرفشویی و لباس شویی استفاده کنین.یاد بگیرین اتو کنین.یاد بگیرین با دست ظرف و لباس بشورین.تمیزکاری یاد بگیرین.وقت دکترتون رو خودتون به حافظه بسپارین و وسط آشپزی دخترتون هم دخالت نکنین.


دوس دارم یه فیلمی ببینم از این ژانرهای سفر در زمان.یه ساینتیست (منظورم کسیه که پژوهش میکنه،نمیدونم کلمه ی دانشمند براش مناسبه یا نه ولی من خوشم نمیاد.) بره تو اون زمانی که یه کشفی داشته انجام میشده و طنز موقعیت درست شه:)
حالا اگه فیلم این مدلی میشناسین معرفی کنین.


دو هفته است که وضع کار خرابه.یعنی من همه ش گند میزنم.اون قدر ترس تو جونمه که نمیتونم صبر کنم و همه ش ذکر "سگ تو روحت" گویانم.دیروز اما اتفاقی تو کلاس زبان افتاد که تا بهش فکر میکنم لبخندم جمع نمیشه.مدیر آموزشگاه که سه ترم معلمم بود بعد از کلاس من و دو نفر دیگه رو نگه داشت و گفت:شما سه نفر تاپ کلاستون هستین و از این ترم آموزشگاه میخواد به تاپ ها کلاس بده.اگه تمایل دارین تا شنبه اعلام کنین تا براتون کلاس آموزشی بذاریم و واضحه که جواب من بله بود از همون لحظه.من همیشه دلم میخواست انگلیسی درس بدم.از بچگی.هرجور نگاه میکنم این برای من یه سره منفعته.با درس دادن خودم بهتر یاد میگیرم،روحیه م خوب میشه و کار گروهی رو تجربه میکنم.


1.وقتی از کاری خوشت نمیاد حاضری حتی خونه تی کنی که از انجام اون کار طفره بری.مثل امروز من که از جادکمه زدن واسه یه لباس طفره رفتم.این که میگن گاو رو پوست میکنه دمشو میذاره دقیقا منم.یه طرح انتخاب میکنم و پارچه رو میبرم و میدوزم و به جادکمه زدن که میرسم وا می مونم.همه ش ترس از خراب شدنش رو دارم.تو برش هم خطا کردم ولی الان ازش لذت میبرم،اما جادکمه هنوز برام کار تخصصی به نظر میرسه.

2.برگشتنی از باشگاه با ماشینی اومدم که راننده ش فامیل دور بود.من که سوار شدم داشت خطاب به مسافرها صحبت می کرد.پیرمردی که جلو نشسته بود هم باهاش بحث می کرد.وسط های راه داد میزد و فحش میداد.راننده نگه داشت و گفت پیاده شو.پیرمرده کمربند ایمنی راننده رو چسبیده بود و میگفت پیاده نمیشم.خانومه که کنار من نشسته بود گفت پیاده شو الان میزنن همو ما رو هم میزنن.وضع متشنجی بود.آخرش پیرمرده سوار ماشین دیگه ای شد.(هر چند راننده سعی کرد اون یکی راننده رو متقاعد کنه که سوارش نکن،نفهمه) به قول اون یکی مسافر،جنبه شو ندارین بحث نکنین.اینو تو روی خود راننده هه گفت:)

نکته ی جالب این بود که تو این تشنج،من نه ترسیده بودم نه عصبانی بودم.خیلی ریلکس به این دعوا نگاه کردم و حتی یه جورایی لذت بردم.نمیدونم چرا اما من از عصبانی کردن دیگران لذت میبرم.به خصوص وقتی با منطق طرف رو از کوره درببرم و بذارم برم دیگه اوج لذتمه:) اون موقع فکر می کردم اثر ورزشه اما الان این احتمال رو هم میدم.


از وقتی یادم میاد بابام هیچ وقت به سوالات من جواب نداده.چه سوالاتی که جوابش آره یا نه یا نمیدونمه،چه سوالاتی که جواب طولانی دارن.همیشه جواب کشیدن ازش با فریاد زدن و کوبیدن در همراه بوده.جواب ساده ترین سوالها.همیشه هر چی گفتم،گفت چو فردا شود فکر فردا کنیم و من چقدر متنفرم از این جمله و شاید به همین خاطر هیچ وقت چیزی رو که الان دلم خواسته به پنج دقیقه بعد هم ننداختم.

چند ساله که حوصله ی داستان شنیدن ندارم و وقتی از کسی چیزی میپرسم فقط خلاصه ش رو میخوام.کافیه از مامانم بپرسی فلان چیز چی شد و شروع میکنه به توضیح تمام کاراش از صبح تا حالا.هزار بار گفتم اینارو نمیخوام بشنوم،خلاصه همونی که پرسیدم رو بگو و متاسفانه همیشه داستان میگه.اینه که میگم نمیخوام با خانواده م حرف بزنم.نمیخوام پیش شون باشم.اونی که باید میرفت پیش روان شناس و روان پزشک من نبودم.من تنها نبودم.


امروز یه روز پاییزی واقعیه.سرد و ابری با کمی باد سرد و درختی که به نسبت دیروز شده.بابای شوهر خاله م دیروز مرد.شوهرخاله م با بابام نزدیکه و برای همین دیروز مامان و بابام باهاش رفتن غسال خونه تا بدن رو اونجا بذارن که فردا دفنش کنن.من هم با اونا بودم.کلاس بودم و بعد از تموم شدن کلاس اومدن دنبالم و رفتیم قبرستون.تو ماشین نشستیم تا با آمبولانس از شهر دیگه برسن.هوا تاریک بود که رسیدن.من کلا چند بار با مرگ مواجه شدم:پدرهای سه تا از دوستام،دخترعموم و عروس عموم و آخریش دو هفته قبل که به عروس خاله م برای پدرش تسلیت گفتم و این مواجه ی کمم با مرگ باعث شده تو تسلیت گفتن بد باشم.تو مرگ پدر دوست صمیمیم وقتی بهش تسلیت گفتم منم زار زار باهاش گریه کردم.

دیشب بعد از برگشت از سردخونه،من همین طور اشک هام میومد.خوبه که شب بود و دیده نمیشد.شوهرخاله م داشت در مورد آخرین باری که تو بیمارستان باباش رو دیده میگفت.که دو روز بود نمیرفته بیمارستان چون مطمئن بوده اگه باباش اونو ببینه بعدش حتما میمیره.چیزی که واقعا اتفاق افتاد.من تعجب می کردم که چرا گریه ش نمیگیره،چرا صداش نمیلرزه؟شاید قبلا گریه هاشو کرده.بعد گفت برادر کوچیکه ش که نظامیه داده چند نفر از بیمارستان قبلی باباش رو بازداشت کرده ان و الان یه هفته س بازداشتن.چون موقع جابجایی به بیمارستان دیگه ای هرچی مسئول آمبولانس گفته بیایین بگین شدت اکسیژنش چند بوده تا همونو براش بذاریم نیومدن.گفتن به ما ربطی نداره و آخر هم یه آدمی که مسئولیتش نبوده اومده بهشون گفته.گلوی باباش رو هم زخم کرده بودن و من تاسف خوردم واسه مریض های دیگه ای که تو بیمارستان ها این اتفاق ها براشون میفته اما چون قدرتی ندارن نمیتونن کاری کنن.چرا مسئولیت پذیر بودن واسه آدما سخت شده؟

نمیدونم برم خاکسپاری یا نه


در حدی بدبختم که نه تنها سرویس اینترنتم جمعه تموم میشه و چند روز هم هست از جهان واقعی قطع مون کردن،بلکه یه بیشعوری که امیدوارم بره زیر تریلی، سیم تلفن مون رو از باکس توی کوچه کلا کشیده بیرون و با توجه به خدمات بی نظیر مخابرات،احتمالا قراره تا ماه آینده تلفن و نت قطع باشه اونم برای کسی که کارش با اینترنته.حالا از خیر تفریحات میگذریم.

اینو شنیدین که میگن مردم نیستن که دارن اموال عمومی رو تخریب میکنن؟شاید هم خودتون طرفدار این حرف هستین.من معتقدم اون بی شعورها ما هستیم.خود ما مردم معمولی.ما اون مردم متمدنی نیستیم که زاده ی نسل کوروش و خشایار و آتوسا هستن.ما اون مردمی هستیم که توی خیابون تف میکنیم،روکش صندلی اتوبوس رو پاره میکنیم و با ماژیک شر و ور مینویسیم.همونا که بلد نیستیم صف وایسیم و احساس زرنگی می کنیم.همونا که تو خیابون به یه زن متلک میگیم و حس میکنیم تفریح کردیم.همونا که با موتور تو پیاده رو ویراژ میدیم.چطور فکر می کنین ما نمیتونیم موقع عصبانیت با چوب حمله کنیم به بانک ها و آدمها و ماشین ها؟نمیتونیم آتیش بزنیم به همه چی؟

من در مورد اسلحه فکر می کردم خب فقط پلیس اسلحه داره تا وقتی یاد حرف یه دوستم افتادم که میگفت ما تو عزاداری ها تیر هوایی میزنیم.این اولین مواجهه ی من با اسلحه در کشوری بود که اسلحه داشتن جرمه.هنوزم امیدوارم مردم نباشن که به هم شلیک کردن و حتی امیدوارم پلیس هم نباشه ولی نمیتونم فکر نکنم که این آتش سوزی ها و خرابی ها فقط کار به اصطلاح ارازل باشه.به نظرم مردم اونقدری دیدن که حتی اگه دفعات قبل ارازل بودن الان با کیفیت کپی کنن.بی توجه به همشهری و هم وطن شون و صرفا برای تخلیه ی خشم.

+گرون شدن بی خبر بنزین و خر فرض کردن مردم و مجلسی که دیگه در راس امور نیست،مجلس سه نفره ی شاهانه برای تصمیم گیری و دیدن مرگ دموکراسی،قطع شدن نت و تعطیل شدن کارت مصادف بشه با قطع ارتباط موقت با تنها دوستت،به نظرتون حال آدم چطور میشه؟


یادتونه قرار بود تیچر بشم؟ خب،قضیه از این قراره که چون از پس شهریه ی کلاس برنمی اومدیم من از کلاس انصراف دادم تا برادرم بره.فرداش یکی بهم زنگ زد و گفت ما دنبال معلم زبانیم و با مهدها همکاری میکنیم.تمایل دارین؟ منم گفتم آره و دو باری رفتم بهم یاد دادن چطور درس میدن و این هفته یه دمو رفتم مهد مورد نظر.طی روزهای منتهی به این روز،اون قدر اضطراب داشتم که درد پام برگشته بود و شب هم خوب نخوابیدم.

خلاصه،امروز بهم گفتن مهد مورد نظر منو نپسندیده.اون قدر خوشحال شدم که یادم نمیاد آخرین خوشحالی با این شدتم کی بوده:)

من محض تجربه ش این کار رو قبول کردم و همون یه روز تجربه برام کافی بود تا بفهمم من آدم درس دادن به کودک نیستم و الان معتقدم معلمی کار دیوونه هاست:)

به قدری احساس خلاصی میکنم و به قدری انرژی پیدا کردم که میخوام شروع کنم دوباره باشگاه رفتن و تو خونه ورزش کردن.


دو روز گذشته ام اصلا خوب نبود.نمیخوام جزئیات بنویسم ولی

این پست خیلی مرتبطه.متنفرم از سنت و خیلی خوشحالم که بالاخره خانواده م فهمیدن.اونقدر گریه کردم که به عمرم گریه نکرده بودم و تمام حرف هام رو گفتم و آخرش یه حس خوب داشتم از درک شدن.برای آدمی مثل من که حرف زدن از درونیاتش با دیگران و خصوصا خانواده سختشه تجربه ی واجبی بود.باید بیشتر این کار رو کنم.


یه پستی خوندم که یه سوال مهم پرسیده بود:اگه شغل الانتون رو به هر دلیلی از دست بدین واسش جایگزین دارین؟

چند تایی کامنت خوندم و دیدم که مثلا یکی گفته بود به من تلنگر زدی و رفتم کلاس خیاطی ثبت نام کردم.من با خودم فکر کردم مهم ترین چیزی که روش حساب باز کردم به اینترنت وابسته س و اگه یه وقت قطع بشه رسما راهی جز ترک کشور ندارم.ولی عوضش پلن بی که هیچ،پلن سی و دی هم دارم!خیاطی بلدم،روی آموزش نرم افزارهای معماری هم میتونم حساب باز کنم به عنوان شغل و از طرفی میتونم تو یه دفتر معماری هم کار کنم و تصمیم گرفتم یه بار دیگه امسال کنکور بدم.روی دانش زبانم هم میتونم حساب کنم.

مامانم میگه هنر رو یاد بگیر و بذار سر طاقچه و منظورش اینه که یاد گرفتن مهارت هیچ ضرری نداره و ممکنه روزی به کارت بیاد.احتمالا تاثیر این حرف بوده که من علاقمند به یاد گرفتنم و همه ش تو گوگل در حال سرچ.

پلن بی شما چیه؟


تو هر خانواده ای یه آدم قالتاق هست که میخواد حق دیگران رو بخوره.حالا چه درآوردن مال کسی از دستش باشه چه درآوردن ارث.جالب قضیه اینه که این آدم کسیه که معمولا پدر و مادر بیشترین خرج و زحمت رو روی اون کشیده.آدم هایی دیدم که پسر خانواده رو فرستادن دانشگاه و دختر خانواده بی سواده.بله،کاملا بی سواد.حتی به سبک قدیمی ها نفرستادن کلاس قرآن تا حتی خوندن اون رو یاد بگیره.بعد همین پسر تمام املاک خانواده رو از چنگ شون درمیاره و اونی که از پدر و مادر مواظبت میکنه همون دختره.

این مدل خانواده ها معمولا پر جمعیتن.بالای 6 فرزند دارن و پدر و مادر هم تحصیل نکرده ن.بچه هاشون رو وابسته بار میارن و به پسرشون کمک مالی میکنن تا نزدیک خودشون خونه بخره و بمونه تا وقتی پیر شدن ازشون مراقبت کنه.البته اونی که در نهایت ازشون مراقبت میکنه نه پسرشونه نه دخترشون،بلکه عروس شونه.اینها اعتقاد دارن دختر مال مردمه و پسر برات می مونه اما وقتی زندگی شون رو میبینی اثری از این اعتقادشون نمیبینی.

+ما هم یه دونه از این قالتاق ها داریم.خون یه فامیل رو تو شیشه کرده.صبح خونه مون جلسه ی خاله هام بود.سردرد گرفتم و به خودم میگفتم چرا نرفتم باشگاه تا الان این سر و صداها رو نشنوم؟


چند شبه دوباره دارم کابوس میبینم.کابوس فرار و آزار جنسی و روانی.همون خواب های همیشگی که فقط چند وقت دست از سرت برمیدارن و دوباره برمیگردن.ایضا وسواس های فکری قشنگم هم برگشتن.اضطراب دارم و نمیدونم چه موقع قراره تو این جهان به عنوان یک زن احساس امنیت کنم.

وقتی مردم؟


چند شبه دوباره دارم کابوس میبینم.کابوس فرار و آزار جنسی و روانی.همون خواب های همیشگی که فقط چند وقت دست از سرت برمیدارن و دوباره برمیگردن.ایضا وسواس های فکری قشنگم هم برگشتن.اضطراب دارم و نمیدونم چه موقع قراره تو این جهان به عنوان یک زن احساس امنیت کنم.

وقتی مردم؟

پ ن:دیروز(27 آذر) تو تقویم ایرانی روز جهان عاری از خشونت و افراطی گری بود.خنده داره،نه؟


این هفته پامو از خونه بیرون نذاشتم.بخوام بهتر بگم فقط چند بار در حد سی ثانیه رفتم رو بالکن رخت آویز رو گذاشتم و برگشتم تو خونه.شنبه آخرین جلسه ی کلاسم تو این ترم بود و یکشنبه شدم.همون شب سردرد وحشتناکی شدم که زد به چشمام و تا همین الان ادامه داره.چند وقته با م سردرد میشم و رو این حساب تا آخر هفته صبر کردم اما تموم نشد.فشارمو گرفتم و پایین بود.میخوام بعد از ناهار برم بیمارستان.

رسما این هفته کوالا بودم.همه ش درازکش و در بهترین حالت در حال تماشای سریال.دیگه حالم از خونه به هم میخوره.نصف آذر ماه رو با سرماخوردگی درگیر بودم و واقعا دلم نمیخواد زمانم رو بیش از این هدر بدم.دارم مینویسم تا یکم انرژی بگیرم.

+میدونم فقط جسمی نیست.از خبرهایی که از آبان تا حالا میشنوم و انگار هیچ وقت قرار نیست بهتر بشه انتظار ندارین که روی روان مون اثر نذاشته باشه؟مواظب باشیم.


هفته ی قبل فکر می کردم دارم بدترین جمعه ی عمرمو میگذرونم.امروز فهمیدم اشتباه کردم.از صبح تلویزیون روشنه و دائم یه خبر تکراری پخش میشه.از صبح تو اتاقمم و دارم فیلم میبینم که نشنوم.چند ساعت پیش رفتم یه قلپ چای بخورم و نتونستم تحمل کنم.رفتم قرصمو بخورم که قرص اشتباهی خوردم.فقط دلم میخواد فرار کنم.برم جایی که تلویزیون نباشه.تا این همه وقاحت و حماقت رو با هم نبینم و نشنوم.قاعدتا باید آدمی هم نباشه.

هفته ی پیش دکتر بهم  گفت ممکنه به خاطر دارویی که بهت میدم کابوس ببینی و اضطرابت بره بالا.اگه این حسو داشتی این یکی قرص رو بخور.فکر نمی کردم بهش احتیاج پیدا کنم.کردم،اما بیدارم.


یه کامیکی بود با این مضمون که یکی به دوستش گفته بود اگه 20 هزار نفر رو بکشیم مساویه با کاشتن 20 میلیون درخت و دوستش جواب داده بود بعضی وقتا عجیب میشی.من اینو فرستادم واسه خواهرم و در جواب گفت تفکر ترسناکی داره.

خب منم موافق بودم م ولی به حرف اون کامیکه هم فکر کردم.حالا از دیروز دارم میبینم یه جایی به وسعت اروپا داره تو آتیش میسوزه و اون وقت هم کلاسی من با افتخار میگه من یه لباس رو دو بار نمیپوشم.دخترم ( که هشت سالشه) هم مثل منه.خواهرم از یه فردی صحبت کرد که مهمونی های بزرگش رو با یه بار مصرف برگزار میکرد و من تازه کمتر از یه ساله فهمیدم که صنعت لباس بعد از نفت آلوده کننده ترینه.

ما چرا هیچی نمیدونیم؟من حیرت زده شدم وقتی فهمیدم دستمال کاغذی و نوار بهداشتی از چی و چجوری و به چه قیمتی ساخته میشن و بیشتر لباس هامون از نفته نه گیاه.تمام زندگی مون رو پلاستیک برداشته:پلاستیک میخوریم،پلاستیک می نوشیم و پلاستیک میپوشیم.آب،خاک،هوا و بدن مون آلوده شده.گرمایش جهانی داره خونه مون زمین رو نابود میکنه.در جریانیم که زمین یعنی زندگی ما؟که اگه از جنگ جهانی سوم هم نجات پیدا کنیم زمین مارو نابود میکنه چون خودمون نابودش کردیم؟

+عنوان هشتگیه که داره راهکارهای عملی میده برای مبارزه با نابودی زمین.لطفا سرچ کنین.


نسبت به ده روز پیش که خیلی آشفته و پر استرس بودم خیلی آرومم.اون قدر آرومم و اون قدر ذهنم نسبت به اتفاقاتی که افتاده روشنه که هیچ نیازی به نوشتن پیدا نکردم.یکی از دلایل بهتر شدن حالم خاموش شدن تلویزیونه.اون سه روزی که عزای عمومی اعلام شد بابام بیست و چهار ساعته تلویزیون رو روشن نگه داشته بود.من پناه برده بودم به اتاقم و کتاب میخوندم اما صدای تلویزیون خیلی بلند بود.دو بار از شدت استرس مجبور شدم قرص بخورم.دائم کمیک نگاه می کردم که حواسم پرت شه.

هفته ی قبل به خاطر سرما نرفتم باشگاه.تو هوای سرد حال میده تو خونه بمونی ولی بعد به خودت فحش میدی که کاش میرفتم و این سردرد و اضطراب ناشی از اخبار رو متحمل نمی شدم.اون یه هفته که تموم شد پست هایی تو اینستاگرام دیدم که در مورد خود مراقبتی بود.قبلا هم از این پست ها خونده بودم ولی این بار آدما بیشتر از قبل داشتن می نوشتن.از خبرها دور بمون،کارای فیزیکی کن،با دوستات وقت بگذرون و راجع به اخبار حرف نزنین،کارایی که بهت آرامش میده بکن تا حواستو پرت کنه مثل نقاشی،لازم نیست حتما برای خودت موضع مشخص کنی که این آخری برای من خیلی خوب بود.

دیشب برامون مهمون اومد و حالم بهتر شد.یکم در مورد هواپیما حرف زدن و من سعی کردم ساکت بمونم.خوب بود.چند روزه هم دارم کتاب میخونم و الان واقعا خوب میتونم تمرکز کنم.باید بیشتر خودمو بیرون بکشم از خونه و از این وضعیت.باید برگردم به باشگاه حتی اگه هوا سرد باشه.


داداش کوچیکه و پسرعموم چند وقته شروع کردن با هم کار کردن.قارچ پرورش میدن.الان دو روزه شروع کردن به جمع کردن محصول شون.خیلی براشون خوشحالم.به خصوص برای داداشم که هنوز نوجوون حساب میشه.خوشحالم چون خودم وقتی نوجوون بودم دلم میخواست کار کنم اما چیزی بلد نبودم.مامان و بابام هم فکر می کردن تا دانشگاه نری مهارت کسب نمیکنی.الان نسبت به اون موقع فکرشون خیلی فرق کرده.من که دانشگاه میرفتم هرکاری میخواستم بکنم بابام می گفت فعلا فقط درست رو بخون.متنفر شده بودم از درس و از این جمله.اما برادرم در حین تحصیل کلاس زبان رفت.به هر حال آدم رو بچه های قبلی یه چیزی رو تست میکنه و سر بعدی باتجربه میشه.

دخترخاله ی بزرگم میخواسته باشگاه رفتن رو شروع کنه.یه جلسه رفته و سرش گیج رفته و مربی بهش گفته کم خونی داری و برو دکتر.دکتر هم کم خونی شدید تشخیص داده و قرص آهن تجویز کرده.دخترخاله م به طب سنتی اعتقاد داره و رفته و علاوه بر پرهیز غذایی بهش بادکش هم توصیه کرده و انگار بعد از یه مدت،حالا حالش خوبه.دور و بر من پر از زن هاییه که از کم خونی و پوکی استخوان و آرتروز و دیسک کمر درد میکشن.باید یادم باشه تا مراقب خودم باشم.باید بیشتر ورزش کنم و سالم و کافی غذا بخورم و بیشتر بخندم.

بعضی وقتا درمان های سنتی رو هم تست کردم اما از اون جایی که اثری روم نداشته و در نهایت داروهای شیمیایی بوده که درمانم کرده نمیتونم قبولش کنم.چیزی که میتونم بپذیرم ساخت دارو از گیاه هاست اونم تو آزمایشگاه تحت شرایط کنترل شده و مشخص بشه دقیقا چقدرش روی چی قراره تاثیر بذاره.نه که جوشونده ی یه گیاه رو بهم بدن و بگن برای ده جای بدن خوبه.بادکش رو میتونم بپذیرم چون شبیه ماساژ عمل میکنه.اما حجامت رو نمیتونم قبول کنم که اثر میذاره.برای من حداقل نداشته.اما پرهیز غذایی رو قبول دارم.بدن هر انسانی یه چیز خاصه که حتی با بدن برادرش هم فرق داره.پس طبیعیه که غذاها اثرات متفاوتی روش داشته باشن ولی این رو هم خودت میتونی بفهمی.تویی که میدونی نمیتونی غذاهای مایع رو هضم کنی،شکلات باعث سردردت میشه و گلابی بهت تهوع میده و با لوبیاپلو سرشار از انرژی میشی.


درهای جدیدی از علم و بصیرت به روم بازشده و به درجات بالایی از مقام های معنوی رسیدم.خواب دیدم دارم مرکب ماهی یا اختاپوس میخورم.فرق شون رو نمیدونم و حتی حالا با سرچ شون هم نفهمیدم و مهم هم نیست.اما چیزی که خوب یادمه اینه که مزه ش رو تو خواب حس کردم.شبیه هیچ چیزی که تا حالا خورده باشم نبود.حالا یه چیزی دارم که سر کلاس مکالمه ی این هفته که راجع به غذاست ازش حرف بزنم.


تا الان فقط سه بار تو زندگیم ماساژ حرفه ای گرفتم.دوبار وقتی که گردنم گرفته بود و ماساژ موضعی درمانی حساب میشد و یه بار هم دیروز.با چهار نفر دیگه از یکی وقت گرفتیم و اومد خونه.ماساژ من ماساژ عمومی کل بدن بود و فهمیدم که من ماساژ موضعی برام بهتره.چون اکثرا گردن و شونه ام درد میکنه.دفعه ی بعد اون رو امتحان میکنم و اگه اون جوری نبود که دوس داشتم میرم پیش همون ماسور اولی.

یه روان پزشکی قبلا میرفتم که حدود 8 ماه بود نرفته بودم پیشش.دیروز رفتم مطبش و دیدم ای بابا،از اینجا رفته.همیشه وقتی از منشی مطب جدید میپرسم میگن نمیدونیم کجا رفته و منم نرفتم بپرسم.زنگ زدم 118 و جواب ندادن.اطلاعات همون ساختمون هم خالی بود.از آزمایشگاه پرسیدم و نمیدونست.گوگل کردم و آدرسی که داده بود اون سر شهر بود.دنبال روان پزشک جدید گشتم و یه جا هم حضوری رفتم و آدرس مورد نظر خالی بود.بقیه ی آدرس ها رو تلفن کردم و میگفت اصلا چنین شماره ای تو شبکه نیست.بعد از یک ساعت ناامید رفتم مطب قبلی و از منشی پرسیدم و در کمال تعجب میدونست و آدرس هم دو کوچه پایین تر بود.ساعت نزدیک هشت بود که رسیدم اونجا و دکتر هنوز بود و چون همیشه خلوته رفتم تو.

نکته ای که میخوام بگم طرز نسخه نوشتنه دکتره.تا حالا هیچ دکتری ندیدم نسخه ی الکترونیک بده.تو دفترچه اصلا نمینویسه.پارسال که این کارو کرد من فکر کردم قراره دفترچه های کاغذی کلا حذف بشه و خیلی خوشحال شدم.اون همه هدر رفتن کاغذ برای دفترچه اصلا معقول نیست وقتی میشه پرونده ی الکترونیکی داشته باشی.اما زهی خیال باطل.فقط همین دکتر این کارو میکنه.کاش وزارت بهداشت کمی اهمیت بده و کاری که اینقدر راحته و سامانه ش هم موجوده رو انجام بده تا از این همه هدر رفتن منابع جلوگیری بشه.یه دستورالعمل اجرایی به تمام پزشک ها واقعا واجبه.

بعضی وقتا میرم خرید و یه تیکه میخرم.کوله یا کیف هم دارم اما فروشنده ها عادت کردن به دادن پلاستیک.معرکه ترینش وقتی بود که یه تیکه لواشک خونگی که تو نایلون پیچیده شده بود رو گذاشت تو پلاستیک و داد دستم.اون لحظه اون قدر خسته بودم از این که همه چیز رو میذارن تو پلاستیک که هیچی نگفتم.ولی از همه اعصاب خرد کن تر اون فروشنده هایی ان که زیاد ازشون خرید میکنی و میبینن هر دفعه که کیسه یا کوله دارم یا اصلا دستم میگیرم خریدم رو ولی باز پلاستیک میدن.نمونه ش پارچه فروشی که تقریبا هرماه ازش خرید می کردم وقتی کلاس خیاطی میرفتم.

خانواده ی من زیاد چیزای بسته بندی نمیخرن.برای مامانم مهم بوده که ما هله هوله نخوریم و من و خواهرم اینطوری شدیم اما در مورد برادرام نتونست زیاد مراقبت کنه و هر از گاهی چیپس و پفک و کیکی میخرن،در حالی که منو خواهرم لواشک خانگی و کشک و هر از گاهی شکلات تلخ میخوریم.از وقتی هم من با جنبش پسماند صفر آشنا شدم هرچیزی یاد گرفتم رو به خانواده انتقال دادم و راه های جایگزین زیادی هم برای چیزای غیر پایدار پیدا کردم.مثلا با کاپ قاعدگی و نوار بهداشتی های پارچه ای نخی آشنا شدم که چقدر از حساسیت من کم کرد و کلی از تولید زباله ی غیر قابل بازیافت جلوگیری شد.یاد گرفتم میشه حبوبات و آجیل رو فله خرید که بسته بندی نداشته باشه.آخه اینا تو ایران بازیافت نمیشن.یاد گرفتم که به جای صابون مایع میشه از صابون جامد استفاده کرد که ارزون تره و به نظر من دیرتر تموم میشه.چیزایی که دابل بسته بندی شدن نمیخرم.مثلا کرمی که گذاشتنش تو یه جعبه ی مقوایی.با کمد کپسولی هم که از قبل آشنا بودم.حالا با دونستن،اونقدر حساسیتم زیاد شده که بسته بندی زیادی اعصابمو خرد میکنه.میگم واقعا مردم این چیزا رو نمیبینن؟مامانم میگه نه،تو چون میدونی میبینی و حالا واقعا به این جمله معتقد شدم که دونستن رنجه.دونستن تو جایی که بقیه نمیدونن و نمیخوان بدونن رنجه.

درسته که مردم هم باید حرکتی کنن اما وقتی جایی زندگی میکنی که مردم رو از اطلاعات دور نگه میدارن و به مردم چیزی نمیگن چون معتقدن نمیفهمن،چیکار باید کرد؟من به کار خودم ادامه میدم اما سعی میکنم به هر کی میشناسم هم آگاهی بدم به این امید که مردم مطالبه کنن تا حکومت هم بالاخره بپذیره که مردم شعور و آگاهی دارن.


یه مینی سریال چهار قسمتی دیدم با موضوع عدالت.داستان واقعیه و برای چند تا پسر نوجوون سیاه پوست آمریکایی اتفاق میفته که بهشون اتهامی زده میشه و بین 6 تا 14 سال میفتن زندان،در حالی که حکم ابد داشتن و خیلی ها هم تو اون برهه خواستار برگشتن مجازات اعدام بودن.در نهایت پسرها بی گناه بودن و آزاد میشن ولی این سوال ایجاد میشه که اگه مجازات اعدام وجود داشت چی؟

قانون ها همیشه نیاز به بازنگری دارن.مسخره س که قانونی ده سال پیش نوشته شده باشه و بازنگری نشده باشه چه برسه به قانون های صد سال پیش و بیشتر.


یه پست خوندم راجع به حادثه ی قطار نیشابور در سال 82.یادآوری هم کرده بودن که چند هفته قبلش زله ی بم اتفاق افتاده بود.یادم اومد اون موقع ها چقدر میترسیدم.یازده سالم بود خب.شبا که میخوابیدم به آوار فکر می کردم.چند هفته ای طول کشید تا بهتر بشم و به هیچ کس هم درباره ی نگرانیم نمی گفتم.یادمون نداده بودن.

چند هفته قبل رفته بودیم مهمونی خونه ی دخترخاله م.همون موقع ها که سلیمانی رو کشتن.راجع به همین موضوع داشتیم حرف می زدیم و لحن صدامون عوض شده بود و تن صدا بالا رفته بود.یهو دیدم بچه ی دو ساله ی دخترخاله م داره با تعجب نگاه مون میکنه.گفتم حالا بیایین در این مورد حرف نزنیم بچه داره میبینه.فکر نکنیم نمی فهمه.

کل عمرمون جلوی ما بچه ها اخبار گوش دادن.تو خیابون فحش های ناجور شنیدیم و دعوا و اعدام دیدیم.ایران کشور مناسبی برای یه بچه نیست.


یه افسانه ای وجود داره به اسم شاماران.الان شما اگه سرچ کنین با یه داستان سیندرلا طوری مواجه میشین به اضافه ی این که زن داستان قدرت جادویی داره.چند وقت پیش مطلبی خوندم که نشون میداد چرا این داستان به این صورته و صورت اصلیش چه شکلی بوده.لب کلام این بود که موقع نوشتن این داستان ها اونها رو از مردان پرسیدن و اونا برداشت و روایت خودشون رو از این داستان گفتن.فراموش نکنیم که ن افسانه ها رو میساختن ولی چون اکثرا نوشتن نمیدونستن نویسندگان مرد داستان رو از زاویه ی دید خودشون نوشتن.زاویه ی دیدی که ساخته ی اجتماع از تعریف زن و مرده و در واقع هر دو ( و گاهی بیشتر از هر دو جنس) اسیر این کلیشه ها شدن.

دیزنی به تازگی داره داستان های کلاسیک رو تغییر میده و با ساختارشکنی زن ها رو قدرتمند( نه فقط از لحاظ جسمی) و نقش اصلی تصویر میکنه.به انیمیشن های موآنا،مولان و رالف اینترنت رو خراب میکنه نگاه کنین تا متوجه بشین چی میگم.علاوه بر اون انیمه های نائوسیکا از دره ی باد،پونیو یا کیکی هم قهرمان های زن دارن.برای من که تازگی فهمیدم فرهنگ های شرقی تر از ما چقدر هنوز بسته و مردسالارن،نائوسیکا مثل یه معجزه س.

خارج از انیمیشن میشه تو زمینه ی کتاب و نوشتنی ها هم اهمیت روایت نه و تازگی اونو دید.وقتی میبینی تو یه زمانی نوشتن رو کاری مردونه میدونستن و ن نویسنده برای فروش کارهاشون از اسم مردانه استفاده می کردن و با چه استقبالی هم روبرو شدن میفهمی که تمام اون حرفا خزعبلاتی بیش نبوده و روایت من به عنوان یه زن چقدر مهمه.اینجا میفهمی خواهران برونته و جین آستن و کولت و ویرجینیا وولف چه کارهای بزرگی کردن.

اگه صفحه ی اینستاگرام دارین و در مورد دغدغه هاتون به عنوان یه زن مینویسید میفهمید که چی میگم.برای هر مطلبی با کلی کامنت و دایرکت مواجه میشی که حیرت زده ت میکنه از طرز تفکر آدما و این باعث میشه خیلی ها خودشون رو سانسور کنن یا کامنت ها رو ببندن.یه دوچرخه سوار زن اومده تو صفحه ش از غیر ارگونمیک بودن زین دوچرخه و فشاری که به والوا میاره صحبت کرده و بهش حمله کردن و جالبه که چقدر زن اومدن و از تجربه ی مشترکشون گفتن.تهش چی شد؟خب،یه شرکتی دست به کار شده زین مخصوص برای زنها بسازه.من متعجبم مردها بهشون فشاری نمیاد؟

یکی تو صفحه ش از پارتنرهایی که داشته مینویسه و بار اروتیک هم نداره و تو میفهمی که فلان چیز در رابطه نرماله و همه کشمکش بر سر فلان مسئله دارن.یاد میگیری چه رفتاری نرماله و چی بی احترامی.تو یه صفحه ی وکالت از حقوقت در ایران به عنوان یه زن آگاه میشی و میفهمی اروپا چی داره و ما چی.

میخوام بگم رسانه های اجتماعی چقدر به بلندتر شدن صدای ن و روایت زندگی از دید اونها کمک کرده.میخوام بگم که نوشتن ما بی فایده نیست.بنویس دوست عزیز.شاید ندونی ولی تغییر عرف جامعه در گرو تغییر رفتارهای آدم های یه جامعه س و این در گرو نوشتن شماست.عرف قانون میسازه.

+چقدر سرعت نوشتن و حرف زدن از سرعت فکر کردن پایین تره.از پنج صبح بیدارم و خوابم نبرد دوباره و یه میلیون فکر تو سرم بود که یکیش شد این پست.


تا یه ذره برف بارون یا باد میاد اینترنت کند یا قطع میشه.این به کنار،آنتن موبایل و کدهای بانکی هم کار نمیکنن.

وزارت بهداشت از صبح چهار تا پیام بهداشتی فرستاده.اولیشو که خوندم گفتم ریدی وزارت بهداشت.این پیام رو اگه یک ماه پیش میفرستادی میمُردی؟نمیدونم چرا همه چیز رو نابود شدن امنیت ملی میبینن.باور کنین نیست.

یه ویدئو از خانم

مینو محرز دیدم که نکته ی خوبی توش بود.گفته بود اگه استرس بگیرین و بترسین سیستم ایمنی بدن تون ضعیف میشه و زودتر مریض میشین.

عراق درهای حرم نجف رو بسته اون وقت اینجا میگن حرم شفاست.وقتی چیزی از پزشکی نمیدونین حرف نزنین عزیزان.نمیگن لال هستین.

از آمار تعجب میکنم.به خصوص وقتی از استان های درگیر صحبت میشه و خراسان رضوی توشون نیست.مگه ممکنه؟استان و شهری که یکی از جاذبه هاش حرم واسه زیارته و کلی مسافر واردش میشه.

رئیس جمهور میگه از شنبه همه برن سرکار و درس،از اون طرف به دانشجوها میگن خوابگاه رو تخلیه کنین.مدیریت و هماهنگی بیداد میکنه.آموزش هم که بهشون گفته اگه غیبت کنین واستون غیبت رد نمی کنیم.واقعا فکر میکنین دانشجویی که از مشهد برگشته خونه ش تو بندرعباس شنبه برمیگرده؟والدینی رو هم دیدم که گفتن بچه مون رو مدرسه نمیفرستیم.جونه،بادمجون که نیست.

به نظر من مشاغلی که خیلی با مردم سروکار دارن هم حتی باید ماسک و دستکش استفاده کنن تا بتونن ادامه بدن به کار و کشور تعطیل نشه.درسته که کادر درمان خیلی با موارد بیماری بیشتری سروکار دارن ولی بقیه ی آدما چی؟

بابام میگه بهمون دستکش دادن.میپرسم ماسک چی؟-نه.از داروخونه بخر.-رفتم،نداشتن.گفتن شبکه ی بهداشت همه رو برده!

کشورهای درگیر با ویروس یه پروتکل خاص ایجاد کردن.ژاپن میخواد المپیک رو کنسل کنه.ما چیکار کردیم؟


چند شب پیش خواب دیدم رفتم خونه ببینم واسه خرید.همه جای خونه رو چک کردم که یهو یکی با شات گان از بیرون بهمون شلیک کرد.به طرز غریبی که توی خواب ها غریب نیست میدونستم میخواد دخترخونده م رو بکشه.فرار کردیم و از یکی از چند نفر آدم ترسیده خواستم زنگ بزنه پلیس.پلیس اومد و اون زنیکه ی قاتل فرار کرد.استرس و خشکی دهن و تپش قلب شدید داشتم و همین لحظه بود که بیدار شدم و دیدم که واقعا تپش قلب دارم و ترسیدم و دهنم خشک شده.

+ ای اون وسط چیکار میکرد؟!

*تازگی میتونم برای بیشتر عواملی که تو خواب هام میبینم یه نمود و دلیل خارجی پیدا کنم.به اون قاتل یه حس احترام داشتم و اونم به خاطر شخصیت قوی و با اعتماد به نفسی بود که ازش حس می کردم.من عاشق تمام شخصیت منفی های زن فیلما هستم:) برای ن کوبانی هم همین حس رو داشتم که البته اونا منفی نیستن ولی کاریزماتیک که هستن.

 


"چندی پیش هنگام غروب یکی از همسایه ها زنگ در خانه مان را زد و از ما خواهش کرد که همگی بر علیه بیمارس آبله واکسینه شویم.او فقط یکی از هزارن داوطلبی بود که در شهر نیویورک زنگ درها را می زدند.آن زمان مردم وحشت زده به صف های واکسیناسیون هجوم می آوردند.بیش از دو هزار پزشک و پرستار شبانه روز با هیجان،انبوه مردم را واکسینه می کردند.علت این همه هیجان چه بود؟هشت نفر در شهر نیویورک قبلا به آبله مبتلا بودند.دو نفر نیز جانشان را از دست داده بودند.مرگ دو نفر در جمعیت هشت میلیونی!

الان درست سی و هفت سال است در این شهر زندگی میکنم ولی هنوز کسی زنگ خانه ام را برای هشدار به خاطر بیماری روانی حاصل از اضطراب نزده استهیچ کس در این خانه را نزده تا بوید از هر ده نفری که در ایالت متحده زندگی می کنند یک نفر مبتلا به از هم پاشیدگی روانی خواهد شد.بنابراین بخشی از این کتاب را برای نواختن در خانه شما و هشدار به شما می نویسم."

این شروع بخش سوم کتاب چگونه بر فشارهای روحی و نگرانی ها غلبه کنیم و زندگی را آغاز کنیم هست که تو ایران ترجمه شده به آیین زندگی.امروز صبح وقتی به این بخش رسیدم دیدم چقدر شبیه این روزای ماست:یه بیماری ویروسی،اخبار مختلف و مرگ و آدم هایی که بعضی هاشون از تصوری که از این بیماری ساختن بیشتر از خودش زجر میکشن.

چند روز پیش از بیرون که اومدم وقتی داشتم دست هام رو میشستم یاد چرنوبیل افتادم.با خودم فکر کردم حتی غذایی که میخوردن اشعه بهش نفوذ کرده بود اما نه میتونستن تمیزش کنن و نه میتونستن نخورن.وضعیت ما اصلا قابل مقایسه با اونا نیست.ما اگه بریم شهر کوچیک یا روستا احتمال مریض شدن مون به خاطر تماس کمتر،کمتر میشه.اگه بهداشت دست و روبوسی رو رعایت کنیم مریض نمیشیم.اگه سیستم ایمنی مون قوی باشه و حتی مریض هم بشیم خوب میشیم.پس چرا خودمون رو با نگرانی ضعیف کنیم؟

+میدونم دو درصد مرگ مال کشور ما نیست و احتمالا بیشتر از این هاست.اما وقتی کاری از دستت برنمیاد چرا نگران باشی؟


اداره ی بابام بهشون گفته روزی دو نفرتون نیایید سر کار.دیروز پاشدم میبینم ساعت هفته و هنوز خونه س.پرسیدم چرا نرفتی؟گفت قهرم:) مامانم صدای حرف زدن مارو شنیده و رو حساب این که بابا خونه س پس حتما ساعت شیش و نیمه از خواب بیدار نشد.یه ساعت بعد همچنان صدای بابا میاد و اون وقت بیدار شده و دیده ای داد بیداد،ساعت نزدیک هشته.دیرم شد.هر روز ساعت هفت و نیم میره صبحونه و داروهای والدینش رو میده.

دیشب هم اخبار اعلام کرد پنجشنبه و شنبه ادارات تعطیلن.مامانم گفت:حالا که چهار روز بابا خونه س با پسرا به کار میزنیمش خونه رو تمیز کنیم:)

تا الان هر هفته جمعه یه اتاق رو تمیز کرده بودیم و من هم کابینت ها رو تمیز کرده بودم و چیز خاصی نمونده.

+آموزشگاه زبانم تا پونزده فروردین تعطیل کرده و مطمئنم وقتی بریم،کلاس فوق العاده خواهیم داشت.رو این حساب میخوام خودم تو خونه پیش مطالعه کنم که هم یادم نره و هم زودتر یاد بگیرم.چهار تا کتاب نخونده هم گذاشتم رو میزم که بخونم.فعلا که دوتاش رو شروع کردم.

تو اینستاگرام یه ویدئو دیدم از مردم ووهان که چیکار میکنن تو خونه.از تنیس و بدمینتون و ویدئو ساختن و رقصیدن بگیر تا ماهی گیری از آکواریوم! میبینم که خیلی ها تو اینستاگرام از خونه موندن حوصله شون سر میره و به خودم میگم خوبه که من درونگرام وگرنه دیوونه میشدم.با این حال پیاده روی و دوچرخه سواری میرم چون به طبیعت دسترسی دارم.

*تو این پست دنبال نکته ی آموزشی نگردین.صرفا یه روزانه نویسیه.


برادرم رفته دکتر و رژیم گرفته.اما زهی خیال باطل اگه فکر می کنین برادرم رژیم گرفته،همه رژیم گرفتیم! برنامه ی غذاییش چسبیده به یخچال و من و مامان تقریبا هر روز ناهار رو از روی اون درست میکنیم.غذاهاش چیزای نرمالین.فقط صبحونه ها و شام هاش خیلی کمه که ما اون وعده ها غذای متفاوتی میخوریم.یه لیوان شیر با دوازده تا بادام و یک خرما،منو نهایتا یه ساعت سیر نگه میداره یا شام اگه سوپ باشه نیم ساعت بعد گشنه ام.برادر در ظاهر خیلی خوب لاغر شده.بلوزش ازش جدا می ایسته اما چند روز پیش گفت گرسنه ام.اون رژیم واسه دو هفته بود و باید دوباره میرفت رژیم جدید می گرفت اما دکترش نبود و همون رو تکرار کرد و حالا به وضوح مشخصه که این براش کافی نیست و میان وعده هاش هم باید عوض شه.رژیم گرفتن و ورزش به چشم بیننده آسونه ولی پدر و مادر درآره.

+یه کار واجب اداری داشتم و رفتم خدمات پلیس.نمیدونم واقعا چی بگم.به خاطر هماهنگ نبودن ارگان ها با هم ما تاوان میدیم.فرستادنم اداره ی پلیس تا یه تاییدیه بگیرم و آقاهه زنگ زد به خدمات و گفت وقتی مدارک خواناست ارباب رجوع رو نفرستین اینجا.نیازی نیست.بخش نامه ای در این مورد صادر نشده.دوباره برگشتم و کارم انجام شد.به اندازه ی موهای سرم از دیگران چنین داستان هایی شنیدم.واقعا نیازه سیستم اداری رو بکوبن از نو بسازن.باز خوبه خیلی کارها رو میشه اینترنتی انجام داد وگرنه ملت هنوز برای گرفتن حقوق ماهانه شون تو بانک صف میبستن.

*ترجمه ی یه ضرب المثل ترکی


این حرف مزخرف محضه که دخترها حسودتر از پسرهان.ویژگی های انسانی نمیتونن این قدر دقیق دسته بندی بشن.برادرهای من اون قدری نسبت به هم حسودن که حتی میزان خمیردندون مصرفی همدیگه رو هم حساب میکنن.این روزا هم که والدین مارو درآوردن.به یکی شون میگی فلان کار رو بکن،تنبلی میکنه.اون یکی هم میگه:اون انجام نداد،چرا من انجام بدم؟و حالا تو هرچقدر گلوت رو پاره کنی که دارین تو این خونه زندگی میکنین پس باید همه تون سهم تون رو انجام بدین فایده نداره.

دیشب داشتم سریال میدیدم.This is us.سریال معرکه ایه.تو یه قسمت دو تا برادر بودن که سالها با هم حرف نزده بودن.از بچگی با هم مشکل داشتن و من موقع دیدنش به خودم گفتم:گاد،من فکر می کردم فقط برادرای منن که با هم حرف نمیزنن و از هم متنفرن.آخه کسی رو اینطوری اطرافم ندیده بودم.خوبی این سریال اینه که داره خود واقعی آدما رو نشون میده و خیلی باهاش هم ذات پنداری میکنی.نمیدونم برادرام کی با هم خوب میشن.امیدوارم مثل این سریال تا 36 سالگی طول نکشه.


آدما تو انتخاب مسیر میتونن دو دسته باشن:یکی اونایی که همیشه از مسیر همیشگی میرن و دیگری اونایی که مسیرهای جدیدی رو امتحان میکنن.حالا من دو روزه توی کارم با همون روش قبلی مسیر جدیدی رو به لطف دوستم کشف کردم.اون قدر هیجان زده م که امیدم به زندگی عملا ده برابر شده.فقط بدیش اینه که نمیتونم به جز همون دوستم هیجانم رو برای کسی دیگه توضیح بدم.سخت نیست ها ولی معمولا اگه از راه دیگه ای بخوای واسه خودت زندگی بسازی آدما یا نامیدت میکنن یا مسخره.من صبر میکنم تا به اون زندگی برسم و بعد همه نگام کنن و بفهمن که راه دیگه ای هم هست.

پ ن: میخواستم این عکس رو بذارم و یه چیزی بگم.اما اون قدر عکس نذاشتم که یادم رفته بود چجوریه.کلی هم سرچ کردم و ور رفتم با اون ابزارها و نشد.بعد که پست رو فرستادم دوباره چیز جدیدی سرچ کردم و دیدم درج تصویر دکمه ش اون پایینه:|

حالا چیزی که میخوام بگم اینه: تو سریال دیس ایز آس (چند پست قبل معرفی کردم) یه بابایی اصرار داشت روز مشاغل بره مدرسه ی دخترش و راجع به شغلش حرف بزنه در حالی که حتی همسرش هم دقیقا نمیدونست چیکارست:) اون لحظه باهاش همذات پنداری شدیدی کردم و کلی بهش خندیدم.شغل مورد نظر این بود:

 


دقت کردین ما چقدر اطلاعات از خودمون تو اینترنت پخش می کنیم در حالی که در دنیای واقعی این کار رو نمی کنیم؟تو اینستاگرام میگیم چه تفریحاتی کردیم و چیا خوردیم و با کیا کجا بودیم،تو وبلاگ مون از حالات درونی و تجربه هامون میگیم،تو لینکدین از شغل مون میگیم و تو فیس بوک میگیم دوست هامون کیان.سیستم های دولتی هم که هیچ،یه کد ملی میزنی هرچی داری و نداری میاد بالا.

با این حال برام عجیبه این همه بی برنامگی و آشفتگی حکومت مون.هیشکی تو تخصص خودش کار نمیکنه که چنینه.با دنیا ارتباط نداریم و از دانش و تکنولوژی و تجربه شون استفاده نمیکنیم که چنینه ولی همه چیز گردن تحریمات ظالمانه س.نه عموجون،بیشتر داری بهونه میاری وگرنه کیه که ندونه که بیشترین ثروت و تجربه و متخصصین رو دولت ها دارن و اگه ندارن تقصیر مستقیم اون هاست.


صرفا اومدم یادآوری کنم ساعت زمینه و اگه دوس دارین با کم کردن روشنایی خونتون و محل کار و استفاده نکردن از وسایل الکترونیکی به مدت یک ساعت -از ساعت هشت و نیم که یه ربع پیش بود تا ساعت نه و نیم- به این رویداد جهانی بپپیوندین.ما لامپ ها رو خاموش کردیم و همین طور فریزر رو،بخاری ها رو هم همین طور.درسته که این رویداد گفته لوازم الکترونیکی رو کم مصرف کنین تو این ساعت اما ماموریت اصلیش توجه و آموزش دادن برای استفاده از انرژی ها و وسایل پایدار و پاکه.پس هر کاری میتونین انجام بدین.حتی یه کار کوچولوی شما هم تاثیرگذاره.لطفا درباره ش سرچ کنین.


1.آهای اونی که ضرب المثل سالی که نت از بهارش پیداست رو ساختی،بیا و ببین چه بهاری بود پارسال و امسال چه بهاریه!

حقیقتا توی ضرب المل ها مواردی وجود دارن که حتی نقیض هم هستن.لازمه آدم های خوش ذوق یه سری ضرب المثل مناسب زمان ما بسازن.

2.اگه بخوام یه برآیند کلی از دو هفته ی گذشته م بگیرم به این صورت بوده: دو روز ورزش تو خونه و دو روز پیاده روی بیرون،هشت صفحه کتاب خوندن،دو فصل سریال دیدن به اضافه ی چند تا اپیزود از سریال های مختلف و چند تا سینمایی،مقادیری صحبت با تلفن و بقیه ش هم بدنم در تلاش بود که ساعت خوابم رو تنظیم کنه.هم خواب آلودگی بهاری گرفتم هم گند خورده تو ساعت خواب و بیداریم.تغییر ساعت ایران و اروپا هم یکمی اثر داشته.اما شاید بیشترین دستاوردم ساعات طولانی کارم بوده که به روزی ده ساعت هم رسیده اما هنوز اثر مثبتی ازش ندیدم.نمیدونم چقدر دیگه باید تلاش کنم.حقیقتا من تو این دو هفته چیکار کردم که تعداد کارهایی که انجام دادم ده تا هم نمیشه؟


یه سال و یه ماه پیش یه کتاب دو جلدی خریدم:جنس دوم نوشته ی سیمون دوبووار.کتاب سختیه و من هنوز یک چهارم از جلد اولش رو خوندم.خیلی دلم میخواست خلاصه ای ازش به زبان ساده بود که بفهمم چی میخواد بگه ولی من چیزی پیدا نکردم.برای این که کسانی که دوس دارن این کتاب رو بخونن یه دیدی ازش داشته باشن و همین طور برای این که خودم یادم نره چی خوندم،خلاصه ای ازش می نویسم.اگه علاقه دارین برید ادامه مطلب.

چی شد که زن شد جنس دوم؟ شد کمتر مهمه،شد دیگری؟

دلایل روان شناسی:

خیلی ها اومدن دلایل مختلفی آوردن:از سیر تاریخی و مهم بودن هر چیزی در هر زمان خاصی تا عقده و حسادت.سیمون دوبووار میاد اینا رو با آوردن دلایلی رد میکنه.مثلا فروید از عقده حرف میزنه که دختر بچه دوس داشته آلت منتسب به مردان رو داشته باشه که چون نداره سعی میکنه توجه پدر رو به خودش جلب کنه.اینا چرته.چرا؟ چون دختر بچه مثل پسر بچه تجربه ی درونی از آلت مردانه نداره که بخواد بدونه حس غرور داره یا نه.چیزی که دختر بچه میخواد توجهی هست که به واسطه ی پسر بودن فرزند نر بهش داده شده.

در ادامه فروید اومده در مورد میل جنسی زن گفته که میل اون میل واقعی نیست و این حرفا.فروید اصل لذت جنسی رو بر دخول گذاشته در حالی که ما میدونیم بیشتر زن ها از کارهای دیگه بیشتر از دخول لذت میبرن.اگه دقت کنیم می بینیم که فروید به واسطه ی مرد بودن درک کاملی از زن بودن نداره و با این که در زمان خودش آدم پیشرویی حساب میشه اما تاثیر باورها و فرهنگ و نگاه زمانش در حرف هاش کاملا مشهوده.حتی پا رو از میل جنسی فراتر میذاره و در مورد ناقص موندن اندام جنسی زن حرف میزنه و میبینیم که نگاهش از کامل، از مقایسه ی اندام جنسی زن با مرد میاد.

ما امروز میدونیم که در ازای هر عضو جنسی مرد و کارکردش،همتاش در زن هم وجود داره.

 

دلایل زیستی:

زور بازو در اون دوران چیز مهمی بوده.چون ادعا میکنن شکار غذای انسان رو تامین میکنه.اما مستندات تاریخی چیز دیگه ای میگه.انسان نخستین پیش از این که شکارچی باشه گردآورنده بوده.یعنی تو اون دوران که هنوز نمیدونست میشه دونه ها رو کاشت، از زمین و توی زمین گیاهان و دانه ها و ریشه ها رو جمع می کرده و میخورده.این غذای روزانه شون بوده و وظیفه ی جمع آوریش رو ن به عهده گرفته بودن.مردها میرفتن ببینن میتونن چیزی شکار کنن یا نه.شکار هم مثل امروز که نبوده،هفته ها از خونه دور بودن تا آخر یه چیزی شکار کنن و چون این یه غذای بزرگ حساب میشده که کلی سختی کشیدن تا به دستش بیارن داستانش میرفته رو دیوار غار.واسه همین تا مدت ها تاریخدان ها فکر میکنن انسان نخستین شکارچی بوده.

تو اون مدت که مردها نبودن تمام کارها رو ن انجام میدادن.تو همین مدت هم بوده که ن چیزهای مختلفی اختراع کردن و صنایع در واقع ابتکار ن بوده که خب جاش تو بحث این کتاب نیست.تو اون دوره نوعی تقسیم کار وجود داشته که تقریبا عاری از جنسیت زدگی و خودبرتر پنداری بوده.

وقتی کشاورزی کشف شد و زمین اهمیت پیدا کرد جایی بود که مالکیت معنا پیدا کرد.مرد از طریق داشتن نسلی که کار و زمین اون رو ادامه بده وجود خودش رو در طی زمان ادامه می داد بدون هیچ نابودی.خانواده اختراع شد و مالکیت خصوصی معنی پیدا کرد و بردگی زن به خاطر بیولوژیش ایجاد شد.تمام قانون هایی که الان در زمینه ی مالکیت وجود دارن و حتی نهاد خانواده،به خاطر همینه.چون کشاورزی نیاز به زور بازو داشت برخی استدلال میکنن که شروع مردسالاری اینجا و به این دلیل بوده.

چیزی که یه جورایی نقضش میکنه اینه:ن بچه رو به دنیا میاوردن و از این طریق تو گروه مقام بالایی به دست میاوردن.زور بازوی مرد در برابر قدرت زایش زن،برای هر دو موقعیت برابری ایجاد می کرد.جدای از اون جوامع مادرسالاری وجود داشتن که قدرت اصلی مربوط به ن بوده و دختران بودن که از مادران ارث میبردن و مردی که ازدواج می کرده به قبیله ی زن نقل مکان می کرده.زور بازو که دچار نقص نشده،ارزش ها فرق داره تو این جامعه.

از این جا به بعد چیزایی میگم که تو کتاب نوشته نشده ولی به بخش دوم ربط داره.

وقتی از اختراع صنایع و ابزار به دست ن حرف میزنم یعنی چی؟ تصور کنین زنی رو که لازم داشته آب رو تو غار یا خونه ش داشته باشه.با گل ظرف ساخت و تو آتش پختش و سفال گری اختراع شد.البته لازمه بدونیم آشنایی با آتش و گل و هر چیزی از طریق مشاهده ی طبیعت و الهام گرفتن از اون بوده.حالا اگه فکر کنیم به کشف آتش میبینیم که غذای پخته اینطوری درست شده و بعدش اختراع کوره و پیدا کردن سنگ آهن و ساخت وسایل فی.چه برای شکار و حفاظت و چه غذا و تزئین.جالبه که اولین معماران هم ن بودن و حتی قبایلی هنوز هستن که خونه ساختن توسط مردها برای اونها خنده داره.

تمام این چیزها رو که در نظر بگیری میبینی دلایل ن برای این که خودشون رو جنس برتر بدونن حتی بیشتر از مردها بوده،که در دوره ای هم مادرسالاری وجود داشته.اما چی شد که اون دوره ی کوتاه گذشت و بعد پدرسالاری روی کار اومد و اینقدر طولانی هم روی کار موند چیزیه که دارم سعی میکنم بفهمم.

چیزی که خوندین خلاصه ای از دلایل روان شناسی و زیستی برای کهتری ن در طول تاریخ بود.


با این ماسک هایی که تلویزیون نشون میده مردم دارن میدوزن مشکل دارم.آخه وقتی در برابر ویروس حفاظتی نداره چرا منابع رو حروم میکنن؟بهتر نیست همون هزینه و وقت رو بذارن روی کار دیگه ای؟

خانواده م هم موقع بیرون رفتن از این مدل ماسک ها استفاده میکنن و به حرف من گوش نمیدن که این نهایتا جلوی غبار رو میگیره نه ویروس و باکتری.خوبه بیرون رفتن مون کمه وگرنه برای هر مرتبه یه بار حرص میخوردم.


کاش آدم می تونست بدنش رو آپ دیت کنه.از خسته شدم.از حالت تهوع و کمردرد قبل از و هر چی پی ام اسه خسته شدم.کاش حداقل میشد خودمون انتخاب کنیم که چند سال میخوایم یا هروقت حوصله ش رو نداشتیم موکول می کردیم به ماه یا سال های بعدی.تو آپ دیت بعدی من اینارو میخوام.به اضافه حذف بعضی حساسیت های معده م به بعضی غذاها.سن رشد رو هم میبردم بالاتر.

کمی قبل از شروع سال جدید هر روز که بیدار میشدم سرگیجه و سردرد داشتم و تا آخر روز هم بدتر میشد.این تا همین دیروز ادامه داشت و من دکتر که نرفتم هیچ،مسکن هم حتی نخوردم.دیشب رفتم بیمارستان.خر پر نمیزد.تو اورژانس فقط من بودم و بعد هم یه نفر دیگه اومد.تا مامانم بره ویزیت بگیره تریاژ شدم.پرستار تریاژ کللللی سوال پرسید.منم عادت دارم تاریخچه ی کامل از بیماری هام بدم.داروهایی که میخوردم رو هم گفتم و رفتم پیش دکتر.نفر بعدی رو هم کلی سوال ازش پرسید.نمیدونم کلا همین طوری کار می کرد یا چون سرشون خلوت بود اون قدر دقیق شد.

سرم زدم و دارو گرفتم و دکتر گفت کرونا که جمع شد حتما برو متخصص مغز و اعصاب.سه هفته ی دیگه باید برم پیش روان پزشکم و نمیدونم باشه یا نه.اما با یه اپ آشنا شدم که میتونی مشاوره ی پزشکی بگیری.اسمش هاسپپیتل هست.هنوز ازش استفاده نکردم.

چیز خیلی عجیبی که بعد از سرم اتفاق افتاد این بود که من دیشب خوابم نبرد.بعد از یه ماه سردرد همیشگی داشتن، حال خیلی خوبی داشتم.از ساعت یازده و نیم تا پنج و نیم دراز کشیدم تا بالاخره خوابم برد و بعد از سه ساعت پرانرژی بیدار شدم.پر انرژی ها! هنوزم خسته نیستم.


مامانم رادیو رو روشن کرده و در حین کارش داره گوش میده.دارن راجع به محیط زیست حرف میزنن و من نگرانم.اینا از این چیزا حرف نمیزدن.تمرکزشون هم روی تمیزی محیط شهریه.کاش حالا که دارن میگن بیشتر بگن.از کاهش بگن.مردم رو احمق فرض نکنن و اطلاعات تخصصی بدن.

بند بالا رو دیروز نوشتم و ذخیره کردم.دو ساعت بعد یافتم گویان پریدم بیرون.یه ویدئوی له کردن یا خاک کردن زنده ی جوجه پخش شده و واسه همین رادیو معارف هم داشت راجع بهش حرف میزد.تا اون جایی که من میدونم بیشتر صنعت ها این کار رو میکنن.دیشب به خانواده م گفتم چون گوجه فرنگی حرف نمیزنه تبعیض قائل شدین؟میدونم تو صنعت فشن هم لباس هایی که با شروع فصل جدید تو انبار موندن رو میریزن "دور".سرنوشت میوه ها و سبزی های غیر مجلسی و دفورمه هم همینه.ما خودمون هم وقت مهمونی غذا زیاد درست می کنیم با این استدلال که: زیاد بیاد بهتر از اینه که کم بیاد.پس چرا اینقدر ناراحت شدیم از این جوجه کشی؟این از همون فرهنگ میاد.


یه خلاصه کتابی رو گوش می دادم که راجع به تاریخ نمک بود.قبلا هم یکی شنیده بودم که از چای حرف زده بودن که تو دوره ای که محبوب شده بود چه کالای مهمی بوده و یاعث چیا شده.نمک هم همین طور بود.کالای گرون قیمت و استراتژیک و حتی ی و چیزی که به ذهنم اومد اون لحظه، این بود که که از چند هزار سال قبل از تولد مسیح تا همین ارسال تو کشور خودمون،ما آدمها انگار فرقی نکردیم.یه زمانی زیاد بودن مالیات نمک باعث نیتی مردم و جرقه ی انقلاب فرانسه و آمریکا رو زدن شد،یه زمانی گرون شدن بنزین.کی میدونه آبان نود و هشت بعدها تو تاریخ مهم نشه؟

**********

دقت کردین اگه نقشه ی جهان رو برعکس کنی طوری که آمریکا شرق حساب شه و چین غرب،ما باز هم تو خاورمیانه ایم؟ این نقطه ی پرتلاطم و همیشه تاریخ ساز جهان.بعضی وقتا که نقشه رو نگاه می کنم با خودم فکر می کنم اونی که تو جزایر ساندویچ جنوبی زندگی میکنه ترجیح می داد اونجا باشه یا تو خاورمیانه؟اصلا اونجا کسی هست؟یا مال یه آدم پولداره که میره اونجا تا از تمام دنیا چند روزی دور باشه؟


خدایا،من چقدر عاشق طبیعتم.اونم متقابلا عاشق منه.نیم ساعت پپیاده روی رفتم و سردرد چند روزه م که هم چنان باقیست خوب شد.پس فردا میرم دکتر.گوگل نابود شد از بس من سرچ کردم سردرد،علت سردرد،میگرن.حقیقتا هیچی تو دنیا قابل قیاس با سلامتی نیست.

حالا میخوام یه لیست از کارایی که سردرد منو خوب میکنه بنویسم شاید به درد شما هم خورد.

1.مسکن بخورین.من تا جایی که بتونم تحمل کنم نمیخورم.

2.دوش بگیرین.هم دوش سرد و هم دوش سرد موثرن.بستگی به سلیقه و تحمل تون داره.

3.ورزش تو هوای آزاد.طبیعت رفتن هم که نور علی نوره.

4.خندیدن

5.معاشرت با آدم هایی که براتون لذت بخشه.من این بخش رو زیر مجموعه ی خندیدن حساب میکنم.معاشرت بی خنده رو اصلا معاشرت نمیدونم.

6.بغل

7.ماساژ.چه ماساژ پوست سر چه ماساژ بدن.من گردن درد بدی داشتم و ماساژی که مامانم بهم داد خیلی روی سردردم اثر خوبی داشت.

یکم هم از کارایی بگم که من نمیتونم با سردرد انجام بدم و سردردم رو در صورت انجام بدتر میکنه.

1.خیره شدن به مانیتور،حالا چه موبایل چه لپ تاپ و تلویزیون.گاهی حتی کتاب خوندن هم همین طوره.کلا نباید از چشمم کار بکشم که میشه تصور کرد چقدر حوصله م سر میره.

2.هدفون و هندزفری زدن،موزیک و پادکست هم نمیتونم گوش بدم طبیعتا.

3.نور مصنوعی و صدا هم اذیتم میکنه.

یه نتیجه گیری کلی بخوام کنم اینه:باید دراز بکشم تو یه جای آروم با نور طبیعی،خوراکی بخورم و فکر کنم یا با کسی رو در رو حرف بزنم.قدم بزنم و نهایتا یه خوراکی بپزم یا درست کنم.ماساژ بگیرم و حموم کنم.در یک کلام استراحت بدون وسایل دیجیتال و بدون کار چشمی دقیق.


یه خشم دائمی رو با خودم حمل می کنم که ناشی از تبعیضه. تبعیضی که تمام دنیا به من و هم جنسانم به خاطر جنسیت مون تحمیل میکنه.اوایل که نمیدونستم این همه خشم از کجا میاد سعی می کردم آرومش کنم اما بعدها فهمیدم این خشم منبع قدرت منه.منو مجبور میکنه پاشم و به راهم ادامه بدم.ازم محافظت میکنه و اگه خوب به کارش بگیرم حتی میتونم اطرافیانم رو باهاش تغییر بدم.

اگه برای خشم به فارسی سرچ کنین ( چون نمیدونم زبان های دیگه چطوره رو فارسی تاکید میکنم) تو راه حل هاشون خوردن آب و ترک محیط رو هم گفتن. وقتی خشم تو وجودته چجوری میخوای خودتو آروم کنی؟ خودتو که نمیتونی ترک کنی.تبعض هم که تو جهان نابود نشده،پس ترک محیط و این چیزا بی فایده ست.به نظر من،ما باید از این خشم استفاده کنیم و اونو به نفع خودمون به کار ببریم. یه جا خوندم یه بازیگری گفته بود دلیل بازیگر شدنم حسودی نسبت به کسی بود که همیشه میزدن تو سرم.این یه نمونه ی خوب از استفاده از احساسات منفیه.

********************

آلبوم آهنگ فروزن دو چقدر قشنگه.خیلی وقت بود از موزیک پاپ اینجوری لذت نبرده بودم.

دارم کتاب اتاقی از آن خود رو میخونم و کاملا درک می کنم که چی میگه.این زن چه تفکری داشته.معرکه س.


دیروز یه پستی و کامنت هاش رو میخوندم در مورد بدن زن.حرف این بود که ن بیشتر از این که انسان جنس دیگه باشن "بدن" دیده میشن.واسه همینه که ،آزار جنسی و جسمی و روانی،کتک،متلک و این چیزها وجود داره.عمل های زیبایی هم بخشی از همین فرهنگ حساب میشن.بعد طبق معمول مردها اومده بودن و گفته بودن:مردها هم همین طور.فرقی نمیکنه چه پستی نوشته بشه این دوستان همیشه با این کامنت هستن و انگار نمیخوان مغز حرف رو درک کنن.

در ادامه کلی کامنت های ن بود از تجارب شون که حرف پست رو تایید میکرد و نکته ی جالب کسانی بودن که قبلا پارتنر ایرانی داشتن و حالا پارتنر اروپایی.در حالی که اونا نگران موی بدن بودن پارتنرشون می پرسیده منظورت چه موییه؟ یعنی حتی نمی دیدن این قدر که عادیه.چیزهای شاخدار زیادی خوندم.من تو مردهای اطرافم کم این چیزها رو دیدم و هروقت میبینم متعجب میشم و گارد میگیرم و کلی توضیح میدم تا به غلط کردن بیفته:)

مردهایی رو میبینیم که مو از گوش و یقه ی پپراهن شون بیرونه که طبیعیه.پس چرا باید موی دست و پای یه زن که اتفاقا مرد هم همون ها رو داره غیر طبیعی باشه؟چرا آدم ها رو مجبور می کنیم وقت و هزینه کنن و حتی درد بکشن تا مطابق استاندارد زیبایی توی ذهن ما باشن و حتی آخر هم امنیت روانی نداشته باشن؟

نشنوم بگید که این تمیزیه که حرف خنده داریه.تمیزی حموم کردن و ناخن و مو و پوست تمیز داشتنه نه پوست بی مو و موی رنگ شده و ناخن کاشته.اگه توی جامعه ای این فشارها وجود نداشت و کسی هم چنان دلش خواست این کارها رو بکنه میشه گفت اون واسه دل خودش بوده ولی توی شرایط فعلی نه.البته که توی همین شرایط هم اگه مرد و زنی دلشون بخواد این کارها رو بکنن آزادن.ولی نکته اینجاست کسی که آدما رو بدن میبینه توی هر شرایطی و با هر ظاهری یه متلکی برای گفتن داره.آدم باشیم.


یه شغل جدید هم باید ایجاد بشه به اسم روان شناس شغل.به این صورت که برای هر شغلی روان شناس مخصوص وجود داشته باشه تا بری در مورد مسائل کاریت باهاش حرف بزنی.چون خیلی وقتها روان شناس ها هیچ ایده ای از این که این مشکلی که داری مطرح میکنی یعنی چی دقیقا،ندارن.من وم این شغل رو وقتی فهمیدم که دیدم برای مشکلات و ترس هامون فقط میشه با همکارمون صحبت کنیم و خب ممکنه نظرات غلط مون رو به هم منتقل کنیم و وضع بدتر شه.


فروردین شروع کردم به دیدن سریال فرندز.دیشب تموم کردم.قسمت یکی مونده به آخر یه حسی داشتم.قسمت آخر که تموم شد گریه م گرفت.چجوری طرفداراش ده سااال این سریال رو دنبال کردن؟یعنی اونا هم چنین حسی داشتن؟

تا حالا سریال در حال پخش دنبال نکردم.گذاشتم تموم شه بعد دیدمش چون تحمل منتظر موندن رو ندارم.الان یه دلیل دیگه هم بهش اضافه شد:اگه سریال عاطفی باشه و باهاش ارتباط برقرار کنم و خیلی هم طول بکشه آخرش خیلی غمگین میشم.

1.ولی چقدر توی سریال کلیشه های جنسی و جنسیتی وجود داشت.

2.تو فصل هفت یه قسمت تولد بود که ریچل سی ساله شده بود و خیلی ناراحت بود.خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم:)

3.وقتی فکر میکنم میبینم زندگی ما هم به همون اندازه واسه فیلم ساختن میتونه جذاب باشه.


مامانم همیشه موق صحبت از مدرسه رفتنش از چیزی به اسم سپاه دانش حرف میزد.میدونستم چیه ولی هیچ وقت سرچ نکرده بودم.امشب حین خوندن مطلبی به عبارت " انقلاب سفید" برخوردم و سرچ کردم و دیدم Wow! آخرش داشتم فکر می کردم مردم چشون بود که انقلاب کردن؟

الان دارم فکر میکنم علاوه بر حرف ا،دلیل دیگه ی انقلاب مردم میتونه این باشه که انقلاب سفید اون نتیجه ای که ازش میخواستن بهشون نداده.از طرفی وقتی این حکومت رو با اون حکومت مقایسه میکنم به نظرم سرعت حرکت شون یکی میاد.آخرش نفهمیدم این انقلاب چی شد.

+چیزی که میخوندم آزادسازی سهام عدالت رو یه انقلاب سفید دیگه خونده بود.


اومدم چیزی بنویسم ولی اینقدر بی انگیره و بی حال و حوصله تر از چیزی بودم که حتی بخوام حرف هایی که تو ذهنم داشتم با خودم مرور میکردم رو بنویسم، فقط میخوام بگم که زندگی تو ایران خیلی سخته البته نمیدونم جاهای دیگه دنیا چطوره ولی این رو مطمئنم که تو ایران از همه جاهای دیگه سخت تره.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها